او که امروز در هالیوود با نام «جیسون» شناخته میشود، مردی است با دو زندگی کاملا متفاوت. «مولوی به دنیا آمدم... بزرگ شده عباسیام... تا 9سالگی بچه بلورسازی بودم وحالا محله جمالزاده.»
سال41 متولد شد؛ در خانوادهای مذهبی و پدرش که حالا 75سال از عمرش میگذرد، هنوز هم یک مکانیک ساده است.
دوره نوجوانی زندگی او مصادف شد با سالهای اوج انقلاب ایران و بعد جابهجایی اعلامیهها و نوارهای سخنرانی فخرالدین حجازی و عضویت در حزب جمهوری اسلامی.
«15ساله که بودم، شروع کردم به جابهجایی اعلامیهها و نوارهای سخنرانی... پس از انقلاب هم به عضویت حزب جمهوری اسلامی درآمدم؛ از همان ابتدای تاسیس تا سال61».
«حسن لطفیزاده» از همان ابتدا در دفتر سیاسی حزب مشغول به فعالیت شد و به تحقیق پیرامون «چپ بینالملل» پرداخت.
میگوید: «تخصص من تحقیق در حوزه چپ بینالملل بود؛ چپهای اروپا و آمریکای لاتین... نتایج تحقیقات در بولتن داخلی حزب به چاپ میرسید و طبیعتا به دست مقامات دولتی میرسید و در تصمیمات وزارت خارجه موثر بود... علاوه بر آن، بخشی از مطالب منتشرشده از سوی دفتر سیاسی به صورت پاورقی در روزنامه اطلاعات به چاپ میرسید و... بخشی دیگر در کتابها مورد استفاده قرار میگرفت».
تخصص او دفتر سیاسی حزب جمهوری را بر آن داشت تا «حسن لطفیزاده» را به گردهمایی سالانه سفرای کشورهای خارجی که در سال61 در تهران برگزار شد دعوت کنند تا او یک ساعت به سخنرانی در خصوص چپهای اروپا بپردازد.
«19سالم بود که برای سخنرانی دعوت شدم... در برابر سفرا و کاردارهای خارجی، تحلیل چپهای اروپا کار سختی بود... ترسیده بودم. به جمعیت نگاه نکردم و یک ساعت راجع به چپهای اروپا سخنرانی کردم... این تنها جایی بود که در زندگیام دچار اضطراب شدم.»
علاقه زیادی به فلسفه داشت و همینطور به سینما. 14ساله که بود، علاقه به سینما، برایش تبدیل به یک مساله شد.
«اون موقع شناسنامه پسر عموی 18سالهم رو میگرفتم و قاچاقی میرفتم سینماتک فیلم ببینم... در سینماتک دوره نئورئالیزم ایتالیا را گذاشته بودند؛ فیلمهای بولینی، زاواتینی، روسولینی و دزیکا... همه آن دورهها را دیدم با همان شناسنامه جعلی... .»
بعد نوبت به فلسفه رسید و او به حوزه علمیه قم رفت. وقتی که سال دوم دبیرستان را پشت سر میگذاشت، رفت به قم تا فلسفه را آموزش ببیند. با گذشت نزدیک به یکسال از تحصیل در حوزه، بار دیگر به تهران بازگشت تا دوران دبیرستان را به پایان ببرد و بعد هم به خدمت سربازی اعزام شود؛ سال61.
«سال61 سرباز سپاه شدم... با پارتیبازی رفتم جبهه. البته بچههای حزب جمهوری هم کمکم کردند که بتونم برم... رفتیم خط؛ بین ایران و عراق... یادمه اونموقع حسین اللهکرم داشت تو سنگر برای بچهها که بیشترشون از بچههای حزب بودن سخنرانی میکرد... من موقع سخنرانی رسیدم سنگر و عراق همون موقع شروع کرد به ریختن آتیش... ترسیده بودم، ولی بچهها عین خیالشون نبود... من هم یک عادتی دارم که وقتی خیلی میترسم، شروع میکنم به خندیدن... یادم میاد اون روز حسین اللهکرم وسط آتیش عراقیها برای اینکه صدا به بچهها برسه بلندبلند فریاد میکشید... خب من ترسیده بودم دیگه. حسین مدام داد میزد و من میخندیدم... یادش به خیر.»
در عملیات «والفجر یک» حسن لطفیزاده در خط دهلران خدمت کرد. واحد اطلاعات و عملیات لشکر 27 حضرت رسول و دوستان زیادی را در جنگ کلاسیک از دست داد.
عکسی را که به یادگار از آن دوران نگاه داشته است نشان میدهد و یکییکی دوستان ازمیانرفتهاش را نام میبرد؛ «خدا بیامرزتشون... چه بچههایی بودن».
سال63 پایان دوران خدمت سربازی حسن بود و بعد راهیافتن او به اتاق گریم صداوسیما.
«گفتن که گریم در صداوسیما داره نیرو میگیره... من هیچ چیزی از گریم نمیدونستم. سریع رفتم چند تا کتاب گرفتم و برای مصاحبه، خودم را آماده کردم... عبدالله اسکندری با من مصاحبه کرد و بعد کارم شروع شد... شش ماه آموزش دیدم و بعد هم کارهای ریز و درشت در تلویزیون و مدتی در سینما، تا سال70 که... .»
سال70 او با لیسانس ادبیات به آمریکا رفت. یکماه در شیکاگو اقامت داشت و بعد بهدلیل علاقه به سینمای کلاسیک به نیویورک رفت و در مدرسه هنرهای تیمی نیویورک، نقاشی را فراگرفت. اگرچه آموختن نقاشی، مدت زیادی دوام نیاورد ولی لوکیشنهای سینمای کلاسیک هالیوود او را وسوسه کرد تا خیابانهای نیویورک را پیاده گز کند و به دنبال لوکیشن فیلمهای آمریکایی، از همانهایی که در فیلم «در بارانداز» یا آنهایی که در فیلمهای کلاسیک با بازیگری «جیمز دین»، «مارلون براندو»، «همفری بوگارت» و «گری کوپر» دیده میشود، بگردد.
رؤیای آمریکای دوران کلاسیک او ولی به هیچ وجه تعبیر نشد چون آنطور که خودش میگوید، جای همه رؤیاهای سیاه و سفید او را «رنگ» گرفته بود. در میان همین پرسهزنیها بود که «حسن» در یک اتوبوس شهری، مجله تخصصی گریمورها را در دست یک مسافر دید و راجع به آن پرسید. از قضا مسافر هم یک گریمور بود و او توانست به کارگاهش راه یابد.
حسن توانست با استفاده از تجربه ایران، کارهای مربوط به ساخت قالبهای سیلیکون را پیش آن گریمور آمریکایی انجام دهد و سپس روزی دستیار او شد.
«گفتم میخواهم دستیار گریم شوم... و اینطور شد که کارها یکی پس از دیگری آمد... اجرای گریم در تلویزیون HBO و گریم شخصیتهای روی صفحه مجلات معروف آمریکا و سوپراستارها کارهایی بود که بهتدریج سابقه من را بهتر کرد تا به هالیوود رسید.»
او برای کارهایی که برای مجلات انجام داد، روزانه 200دلار دریافت کرد. وقتی او شخصیتی را برای عکس روی جلد مجله «رولینگ استون» گریم کرد، به دلیل مهارت در انجام کار بدون بهرهگیری از رایانه، توانست اعتبار خود را به هالیوود بکشاند تا آمریکاییها را مقهور هنر ایرانی کند. «سیاره میمونها» یکی از فیلمهایی بود که او توانست طراحی و اجرای گریم تبلیغات چاپی آن را انجام دهد. او در فیلم «گیل گمش» نیز مجری گریم بوده است.
«حسن لطفیزاده» گریمور ایرانی شاغل در هالیوود که آمریکاییها او را «جیسون» مینامیدند، حالا همه رؤیاهای آمریکایی را رها کرده تا به خیابان جمالزاده تهران بازگردد و پس از 15سال دوری از خانواده، فرش قرمز هالیوود را پهن کند زیر پای پدری که هنوز یک مکانیک ساده است و مادری که هنگام گریم سرشناسترین ستاره هالیوود از پشت یک خط تلفن به او گفت: «پسرم! نمازت را خواندهای؟».
21فوریه 2001 پایان آرزوهای آمریکایی «حسن لطفیزاده» بود. حالا او به ایران باز گشته در حالی که برخی رؤیاهایش را بر دیوار توالت دفتر کارش در تهران نقش کرده است و میگوید: «آنها خاطرات مناند که هیچگاه فراموششان نمیکنم».